که شاید من و او یکی بودیم..

من سیاهی بی‌کرانی را دیدم که شمع روشنِ نور بود؛ در اشتیاق سفیدی می‌سوخت و غمِ ذره‌ای لبخند داشت.. من عشق را دیدم که غم داشت، غم آورده بود، اشک می‌ریخت. چشمانی را اشکی کرده بود.. 

عشق با غم می‌گفت: من ذهن عاشق را با سیاهی بی‌کرانی از پوچی رقم زدم. افکار عاشق راه را بازیافت، رفت و در پوچی غرق شد.. پوچی و سیاهیِ او در اشتیاق پرتویی نور می‌سوخت..

عاشق، مجنون شد، پوچ شد، از خود خالی و از عشق پر شد.. از من، از منی که سیاهی برایش به ارمغان آوردم..از من، از عشق، از پوچی، که شاید من و او یکی بودیم.. 

عشق اشک میریخت و چشمان قرمزش، آرام با خواب می‌رفت..

پلک‌هایش را می‌بست و تاریکی او را در برمی‌گرفت..

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

شروع

به نام خدا 
۱۵ بهار گذشته. زمستان آمده و رفته؛ سال‌های بی‌قراری، انتظار، اشتیاق، شادی، درد و تمام این‌ها، بوده‌اند. تا تاریخ عمر دارد، هستند و زمان را خواهند نوشت. 
بر دفتر تاریخ، صحنه‌ی عشق رقم خواهد خورد و دشتِ‌پربارِ وجود، با قلم رنگارنگ شوق، جنگل خواهد شد. 
۱۵ بهار از گریه‌های آغازینِ دختری به نام "من" گذشته، و در این ۱۵ بهار، "من"، عشق، شادی، غم، حسرتِ مرگ‌بار و شورِ هیجان را تجربه کرده‌است. 
و اینبار "من" تصمیم گرفته‌است که قلمش را بر‌دست بگیرد و قضاوت را به روشنی پربارِ ذهن خواننده بسپارد.   (مرا یاری کنید!)
با نظرات، پیشنهادات ، انتقادات خود مرا در بهتر نوشتن یاری کنید. 
با تشکر سورنا D: 
۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
درباره من
همچو گیسوی بلند تو شبی می‌باید
تا بگویم که دلم از تو چه‌ ها میخواهد..
شاعر: نامشخص :|

#کپی_ متن‌های_ وبلاگ_ ممنوع
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان