چهارشنبه ۲۷ تیر ۹۷
من سیاهی بیکرانی را دیدم که شمع روشنِ نور بود؛ در اشتیاق سفیدی میسوخت و غمِ ذرهای لبخند داشت.. من عشق را دیدم که غم داشت، غم آورده بود، اشک میریخت. چشمانی را اشکی کرده بود..
عشق با غم میگفت: من ذهن عاشق را با سیاهی بیکرانی از پوچی رقم زدم. افکار عاشق راه را بازیافت، رفت و در پوچی غرق شد.. پوچی و سیاهیِ او در اشتیاق پرتویی نور میسوخت..
عاشق، مجنون شد، پوچ شد، از خود خالی و از عشق پر شد.. از من، از منی که سیاهی برایش به ارمغان آوردم..از من، از عشق، از پوچی، که شاید من و او یکی بودیم..
عشق اشک میریخت و چشمان قرمزش، آرام با خواب میرفت..
پلکهایش را میبست و تاریکی او را در برمیگرفت..