که شاید من و او یکی بودیم..

من سیاهی بی‌کرانی را دیدم که شمع روشنِ نور بود؛ در اشتیاق سفیدی می‌سوخت و غمِ ذره‌ای لبخند داشت.. من عشق را دیدم که غم داشت، غم آورده بود، اشک می‌ریخت. چشمانی را اشکی کرده بود.. 

عشق با غم می‌گفت: من ذهن عاشق را با سیاهی بی‌کرانی از پوچی رقم زدم. افکار عاشق راه را بازیافت، رفت و در پوچی غرق شد.. پوچی و سیاهیِ او در اشتیاق پرتویی نور می‌سوخت..

عاشق، مجنون شد، پوچ شد، از خود خالی و از عشق پر شد.. از من، از منی که سیاهی برایش به ارمغان آوردم..از من، از عشق، از پوچی، که شاید من و او یکی بودیم.. 

عشق اشک میریخت و چشمان قرمزش، آرام با خواب می‌رفت..

پلک‌هایش را می‌بست و تاریکی او را در برمی‌گرفت..

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
همچو گیسوی بلند تو شبی می‌باید
تا بگویم که دلم از تو چه‌ ها میخواهد..
شاعر: نامشخص :|

#کپی_ متن‌های_ وبلاگ_ ممنوع
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان