شروع

به نام خدا 
۱۵ بهار گذشته. زمستان آمده و رفته؛ سال‌های بی‌قراری، انتظار، اشتیاق، شادی، درد و تمام این‌ها، بوده‌اند. تا تاریخ عمر دارد، هستند و زمان را خواهند نوشت. 
بر دفتر تاریخ، صحنه‌ی عشق رقم خواهد خورد و دشتِ‌پربارِ وجود، با قلم رنگارنگ شوق، جنگل خواهد شد. 
۱۵ بهار از گریه‌های آغازینِ دختری به نام "من" گذشته، و در این ۱۵ بهار، "من"، عشق، شادی، غم، حسرتِ مرگ‌بار و شورِ هیجان را تجربه کرده‌است. 
و اینبار "من" تصمیم گرفته‌است که قلمش را بر‌دست بگیرد و قضاوت را به روشنی پربارِ ذهن خواننده بسپارد.   (مرا یاری کنید!)
با نظرات، پیشنهادات ، انتقادات خود مرا در بهتر نوشتن یاری کنید. 
با تشکر سورنا D: 
۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
همچو گیسوی بلند تو شبی می‌باید
تا بگویم که دلم از تو چه‌ ها میخواهد..
شاعر: نامشخص :|

#کپی_ متن‌های_ وبلاگ_ ممنوع
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان