شنبه ۲۷ مرداد ۹۷
روی صندلی نشستهای و خوابیدهای.
صندلی لق میخورد و آرام، تکان. چشمانت را که بستهاند، مینگرم؛ نگاه کردنشان، نگاه کردنت، سراسر لذت است. سراسر خوبی. نگاه کردنت، عجیب دوستداشتنیست.
اما چشمان بستهات را... دوست ندارم.
کاش چشمانت باز باشد. با اینکه سینهات بالا و پایین میرود و لبهای قشنگت گهگاهی در خواب تکان میخورند؛ با اینکه سراسر از وجودت سرشار از زندگی است؛ اما از چشمان بسته میترسم.
با خود فکر میکنم که باید بلند شوم. باید چای تلخ لبسوز را در لیوان قرمز رنگ کوچکی که دوست داری، بریزم. برای خودم هم در لیوانی آبی رنگ، یک دمنوشِ ترشِ داغ؛
و بعد، بیایم... باید بیایم و چای و دمنوش را روی میز بگذارم؛ بعد هرطوری شده نگاهت را باز کنم، نگاهت را دوباره نگاه کنم...
باید آرام صندلی چوبیای را که رویش هستی تکان بدهم؛ تا بیدار شوی.
به سمت آشپزخانه میروم؛ برای چای و دمنوش.
آشپزخانهای نیست.
بر تنم لرزه میافتد. برمیگردم سمت تو.
فضای اطراف، سیاه. روی صندلی، خالی. صندلی انگار با صدای بلند میخندد. مسخرهام میکند.
و من، از رویای خوشبختی، وارد رویای تیرهبختی_ پیش از تو و پس از تو_ میشوم.