در یک پیچ از زمان، گیر افتادهام. هرثانیه، یک قرن است. بعد از یک ثانیه صدسال میگذرد. همهچیز مخالف است. همهچیز فرق میکند.
صدای فریاد، آمیخته با صدای خنده است. روز، شب است و همهچیز مثل شب، روشن. درد، از آمدن شاد است و قلب، از فشردن. ترس، ایمنی میآورد و ایمنی، گریستن. امنیت خطر دارد و خطر، ترس.
همهچیز عجیب در هم پیچیده؛ اشک و ناله با جشن و شادی، عشق و مهر با نفرت و نادانی. هیچچیز بههم ربطی ندارد. هیچچیز معنایی ندارد، ولی میدانیم که بیمعناست. دانستن، معنا میبخشد. میبینی؟ بیمعنایی هم نوعی معناداری است و آگاهی. همهچیز درهم است.
صدسال و یکدقیقه فرقی ندارد و تو در یک واحد از زمان، غرق یک دقیقهی صدسالهات هستی. من، درگیر یک ثانیه بعد و تو، درگیر قرن لحظهایات.
هردو درگیر زمانیم و غافل و از هم.
درد را میبینم. دردی که یک ثانیه هست، اما ثانیهی بعد نیست. دردی که در قرنی از قرنهای ثانیه مانند ذهنم به وجود میآید و در ثانیهای از ثانیههای قرن مانند ذهنم میرود.
متضادها، ثانیهها، قرنها، کنار همیم. امنیت داشتن کنار یکدیگر گریستن میآورد. امنیت داشتن، برای ثانیهای، خطر دارد. غافل بودن در گروِ امنیت است، و امنیت یک ثانیهای، در غفلت صدساله فرو میرود.
وقتی مینگرم، روز است و لحظهای بعد شب. و آنوقت، همهچیز مثل شب برایم روشن میشود.
در میان اشک جشن میگیرم یا در میان جشن اشک میریزم؟ مشخص نیست. مهم هم نیست. مهم همین لحظه است. مهم، زندگیست. مهم، لحظهها و قرنهای دلبستگیست؛ لحظههایی که غرق در خودت نیستی و غافل از جهانت؛ لحظههایی که به مانند قرنی طولانیاند، چرا که زیباترینِ لحظههای زندگی اند.
خوشحالی از بودن لحظهها، یک قرن را یک لحظه میکند. معناداری و معنیبخشی به کلمهها، آگاهی میآورد. از کنار هم گذاشتن کلمات بی معنی، متنی معنادار به وجود میآید...
قلب فشرده میشود، درد ساکت نمیشود، فریادها بعد از خندههاست، اما باز هم زندگی زیباست. معنادار است، گرچه بیمعنی بودهاست. اما دانستن بیمعنایی زندگی، نوعی آگاهی است و زیبایی، چرا که در صدد هدفبخشی به آن است.
به افق بنگر؛ پنجره را باز کن. صدای فریادها را بشنو و با صدای خندهها آمیخته بدان. روز و شب را قاطی کن، مثل شب روشن باش، مثل ماه درخشان؛ قلبهای فشرده شده را ببین، دردهای شادیآور را ببین. این است زندگی، این است معنا بخشیدن، این زیبایی است، زیبایی که در گروِ افکار است. چرا که اگر بنگری، همهچیز، زیباست.
من سیاهی بیکرانی را دیدم که شمع روشنِ نور بود؛ در اشتیاق سفیدی میسوخت و غمِ ذرهای لبخند داشت.. من عشق را دیدم که غم داشت، غم آورده بود، اشک میریخت. چشمانی را اشکی کرده بود..
عشق با غم میگفت: من ذهن عاشق را با سیاهی بیکرانی از پوچی رقم زدم. افکار عاشق راه را بازیافت، رفت و در پوچی غرق شد.. پوچی و سیاهیِ او در اشتیاق پرتویی نور میسوخت..
عاشق، مجنون شد، پوچ شد، از خود خالی و از عشق پر شد.. از من، از منی که سیاهی برایش به ارمغان آوردم..از من، از عشق، از پوچی، که شاید من و او یکی بودیم..
عشق اشک میریخت و چشمان قرمزش، آرام با خواب میرفت..
پلکهایش را میبست و تاریکی او را در برمیگرفت..