به دنبال راهی برای فرار از زمان

هنگامی که همه از شادی به یک طرف می‌دوند، اخم میکنی و راهت را عوض. مخالف همه میدوی. همه به سرعت در حال بالا رفتن از پله و در حال ساختن آینده‌اند، اما تو، برخلاف جهت همه میدوی و سعی داری به‌جای آینده، گذشته را بسازی. 
به دنبال راهی برای فرار از زمانی، غافل از اینکه چه کوه‌ها و جنگل‌های زیبا و بی‌شماری را پشت سر گذاشته‌ای؛ و فراموش کرده‌ای که حتی نگاهی به آنها بیندازی. 
به دنبال راهی برای فراز از زمان، مخالف همه میدوی، مخالف همه حرکت میکنی. اما وقتی به ساعت می‌نگری، باز هم عقربه‌ها در یک جهت حرکت می‌کنند. 
غافل از من، غافل از خودت، غافل از زیبایی‌ها، چه ها که برای فرار از زمان نمی‌کنی. 
قبلا بارها به تو گفته‌ام، زمان، بخاری است بی حجم.نه دیدنی و نه بوییدنی، نه لمس کردنی و نه شنیدنی. ولی باز هم سعی میکنی آن را محصور کنی و در دست بگیری. ساعتت را در دست می‌فشاری و من که از دیدن تو، در آن حالت عصبی و وحشت‌زده، ناراحتم، سعی میکنم تو را نوازش کنم و تسکینت بدهم. 
کاش انقدر از من غافل نبودی. من و تو، زوج عالی‌ای می‌شدیم. آن‌وقت یک روح و یک جسم می‌شدیم. اگر لحظه‌ای به من گوش می‌کردی، جسمت را فراموش و غرق در من می‌شدی. 
کاش سعی می‌کردی این چند صباح مانده را، با خیالِ لذت‌آورِ حصارِ زمان نابود نکنی. 
۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

چشمان بسته

روی صندلی نشسته‌ای و خوابیده‌ای.
صندلی لق میخورد و آرام، تکان. چشمانت را که بسته‌اند، می‌نگرم؛ نگاه کردنشان، نگاه کردنت، سراسر لذت است. سراسر خوبی. نگاه کردنت، عجیب دوست‌داشتنی‌ست. 
اما چشمان بسته‌ات را... دوست ندارم. 
کاش چشمانت باز باشد. با اینکه سینه‌ات بالا و پایین میرود و لب‌های قشنگت گهگاهی در خواب تکان میخورند؛ با اینکه سراسر از وجودت سرشار از زندگی است؛ اما از چشمان بسته میترسم. 
با خود فکر میکنم که باید بلند شوم‌. باید چای تلخ لب‌سوز را در لیوان قرمز رنگ کوچکی که دوست داری، بریزم. برای خودم هم در لیوانی آبی رنگ، یک دمنوشِ ترشِ داغ؛ 
و بعد، بیایم... باید بیایم و چای و دمنوش را روی میز بگذارم؛ بعد هرطوری شده نگاهت را باز کنم، نگاهت را دوباره نگاه کنم... 
باید آرام صندلی چوبی‌ای را که رویش هستی تکان بدهم؛ تا بیدار شوی. 
به سمت آشپزخانه میروم؛ برای چای و دمنوش.
آشپزخانه‌ای نیست. 
بر تنم لرزه می‌افتد. برمیگردم سمت تو. 
فضای اطراف، سیاه. روی صندلی، خالی. صندلی انگار با صدای بلند میخندد. مسخره‌ام میکند. 
و من، از رویای خوشبختی، وارد رویای تیره‌بختی_ پیش از تو و پس از تو_ میشوم.
۰ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

پیچ زمانی



در یک پیچ از زمان، گیر افتاده‌ام. هرثانیه، یک قرن است. بعد از یک ثانیه صدسال می‌گذرد. همه‌چیز مخالف است. همه‌چیز فرق میکند.

صدای فریاد، آمیخته با صدای خنده است. روز، شب است و همه‌چیز مثل شب، روشن. درد، از آمدن شاد است و قلب، از فشردن. ترس، ایمنی می‌آورد و ایمنی، گریستن. امنیت خطر دارد و خطر، ترس. 

همه‌چیز عجیب در هم پیچیده؛ اشک و ناله با جشن و شادی، عشق و مهر با نفرت و نادانی. هیچ‌چیز به‌هم ربطی ندارد. هیچ‌چیز معنایی ندارد، ولی می‌دانیم که بی‌معناست. دانستن، معنا می‌بخشد. می‌بینی؟ بی‌معنایی هم نوعی معناداری است و آگاهی. همه‌چیز درهم است.

صدسال و یک‌دقیقه فرقی ندارد و تو در یک واحد از زمان، غرق یک دقیقه‌ی صدساله‌ات هستی. من، درگیر یک ثانیه بعد و تو، درگیر قرن لحظه‌ای‌ات.

هردو درگیر زمانیم و غافل و از هم.

درد را می‌بینم. دردی که یک ثانیه هست، اما ثانیه‌ی بعد نیست. دردی که در قرنی از قرن‌های ثانیه مانند ذهنم به وجود می‌آید و در ثانیه‌ای از ثانیه‌های قرن مانند ذهنم می‌رود. 

متضادها، ثانیه‌ها، قرن‌ها، کنار همیم. امنیت داشتن کنار یکدیگر گریستن می‌آورد. امنیت داشتن، برای ثانیه‌ای، خطر دارد. غافل بودن در گروِ امنیت است، و امنیت یک ثانیه‌ای، در غفلت صدساله فرو می‌رود. 

وقتی می‌نگرم، روز است و لحظه‌ای بعد شب. و آن‌وقت، همه‌چیز مثل شب برایم روشن می‌شود. 

در میان اشک جشن میگیرم یا در میان جشن اشک می‌ریزم؟ مشخص نیست. مهم هم نیست. مهم همین لحظه است. مهم، زندگی‌ست. مهم، لحظه‌ها و قرن‌های دل‌بستگی‌ست؛ لحظه‌هایی که غرق در خودت نیستی و غافل از جهانت؛ لحظه‌هایی که به مانند قرنی طولانی‌اند، چرا که زیباترینِ لحظه‌های زندگی اند.

خوشحالی از بودن لحظه‌ها، یک قرن را یک لحظه می‌کند. معناداری و معنی‌بخشی به کلمه‌ها، آگاهی می‌آورد. از کنار هم گذاشتن کلمات بی معنی، متنی معنادار به وجود می‌آید...

قلب فشرده می‌شود، درد ساکت نمی‌شود، فریادها بعد از خنده‌هاست، اما باز هم زندگی زیباست. معنادار است، گرچه بی‌معنی بوده‌است. اما دانستن بی‌معنایی زندگی، نوعی آگاهی است و زیبایی، چرا که در صدد هدف‌بخشی به آن است. 

به افق بنگر؛ پنجره را باز کن. صدای فریادها را بشنو و با صدای خنده‌ها آمیخته بدان. روز و شب را قاطی کن، مثل شب روشن باش، مثل ماه درخشان؛ قلب‌های فشرده شده را ببین، دردهای شادی‌آور را ببین. این است زندگی، این است معنا بخشیدن، این زیبایی است، زیبایی که در گروِ افکار است. چرا که اگر بنگری، همه‌چیز، زیباست.

۱ نظر ۳ موافق ۰ مخالف

که شاید من و او یکی بودیم..

من سیاهی بی‌کرانی را دیدم که شمع روشنِ نور بود؛ در اشتیاق سفیدی می‌سوخت و غمِ ذره‌ای لبخند داشت.. من عشق را دیدم که غم داشت، غم آورده بود، اشک می‌ریخت. چشمانی را اشکی کرده بود.. 

عشق با غم می‌گفت: من ذهن عاشق را با سیاهی بی‌کرانی از پوچی رقم زدم. افکار عاشق راه را بازیافت، رفت و در پوچی غرق شد.. پوچی و سیاهیِ او در اشتیاق پرتویی نور می‌سوخت..

عاشق، مجنون شد، پوچ شد، از خود خالی و از عشق پر شد.. از من، از منی که سیاهی برایش به ارمغان آوردم..از من، از عشق، از پوچی، که شاید من و او یکی بودیم.. 

عشق اشک میریخت و چشمان قرمزش، آرام با خواب می‌رفت..

پلک‌هایش را می‌بست و تاریکی او را در برمی‌گرفت..

۰ نظر ۴ موافق ۰ مخالف

شروع

به نام خدا 
۱۵ بهار گذشته. زمستان آمده و رفته؛ سال‌های بی‌قراری، انتظار، اشتیاق، شادی، درد و تمام این‌ها، بوده‌اند. تا تاریخ عمر دارد، هستند و زمان را خواهند نوشت. 
بر دفتر تاریخ، صحنه‌ی عشق رقم خواهد خورد و دشتِ‌پربارِ وجود، با قلم رنگارنگ شوق، جنگل خواهد شد. 
۱۵ بهار از گریه‌های آغازینِ دختری به نام "من" گذشته، و در این ۱۵ بهار، "من"، عشق، شادی، غم، حسرتِ مرگ‌بار و شورِ هیجان را تجربه کرده‌است. 
و اینبار "من" تصمیم گرفته‌است که قلمش را بر‌دست بگیرد و قضاوت را به روشنی پربارِ ذهن خواننده بسپارد.   (مرا یاری کنید!)
با نظرات، پیشنهادات ، انتقادات خود مرا در بهتر نوشتن یاری کنید. 
با تشکر سورنا D: 
۰ نظر ۳ موافق ۰ مخالف
درباره من
همچو گیسوی بلند تو شبی می‌باید
تا بگویم که دلم از تو چه‌ ها میخواهد..
شاعر: نامشخص :|

#کپی_ متن‌های_ وبلاگ_ ممنوع
دنبال کنندگان ۵ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان